صدای زنگ تلفن
دختر کوچولو گوشی رو بر میداره
-سلام . کیه؟
-سلام دختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!
- نمیشه!...
- چرا؟
- چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!...سکوت...
- بابایی ما که عمو حسن نداریم!
- چرا داریم. الآن پهلو مامانه.
- ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به درو بگو بابا اومده خونه!
- چشم بابا!......چند دقیقه بعد...
- بابا جون گفتم.
- خوب چی شد؟
....
- هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد بعد با عجله از اطاق اومد بیرون همینطور که از پله ها میدوید هول شد پاش سر خورد با کله اومد پایین. نمیدونم چرا تکون نمیخوره دیگه؟!
- خوب عمو حسن چی؟
- عمو حسن از پنجره پرید توی استخر. ولی پری روز آب استخر رو خودت خالی کرده بودی یک صدای بامزه ای داد نگو! هنوز همونطور خوابیده!
- استخر؟ کدوم استخر؟ ببینم شماره ******* نیست؟
- نه!
-- ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم!!!!!
منبع:
eshghdooni.ir
:: موضوعات مرتبط:
داستان طنز ,
داستان های متفرقه ,
,